
آن مرد آمد ، ان مرد در باران آمد
آن مرد آمد ، آن مرد با تمام غمهاش و خوشی هاش آمد
آن مرد که البته اگه بشه بهش مرد گفت بالاخره به این شهر رسید . اول به قبرستون شهر رفت پس آن مرد به سراغ مقبره ها آمد ، آن مرد در باران آمد ، آن مرد از میان تندرها آمد ، آن مرد به مقبره ها نظر انداخت و غمهایش را در یک مقبره خالی دفن کرد در زیر خروارها خاک
آن مرد در میان باران به سمت شهر رفت ، آن مرد درافق در میان اولین نورهای صبح گاهی خورشید به بازار شهر آمد
آن مرد آمد ، آن مرد در کمال شادی و در نور صبح گاهی خورشید آمد
آن مرد آمد ، آن مرد آمد تا هر چه از خوشی و خوبی میدانست در بازار دل شما به حراج بگذارد ، تا شما را درلحظه به لحظه زندگیش شریک و همراه کند